نقاش تاکشد اثر ناتوان او
بندد قلم ز سایهٔ موی میان او
از بحر عشق رخت سلامت که می برد
کشتی شکستن است دلیل کران او
حزنی در ین بساط تحیر نیافتم
شمعی که مغز ناله کشد استخوان او
راز تو آتشی ست که چون پرده در شود
کام هزار سنگ شکافد زبان او
دارد وداع عافیت از عشق دم زدن
یعنی چو عود سوختنست امتحان او
آن موج تیغش از سر دریا گذشته است
کایینه دارد از دل گوهر فشان او
در وادیی که محمل امید بسته ایم
نالد شکست بر جرس کاروان او
عمر شرار فرصت گلزار زندگی ست
از هم گذشته گیر بهار و خزان او
تمثال نیست غیر غبار خیال شخص
خلقی ست خود فروش متاع دکان او
هر ساز از ترانهٔ خود می دهد خبر
وهم است اگر زمن شنوی داستان او
بیدل سراغ عالم عنقا تحیر است
آن نیست بی نشان که تو یابی نشان او